دوستم داشته باشی ؟
بادها دلتنگند دستها بیهوده چشمها بیرنگند
دوستم داشته باشی؟
شهرها می لرزند برگها می سوزند یادها می گندند
باز شو تا پرواز سبز باشی از آواز آشتی کن با رنگ عشق بازی با ساز
دوستم داشته باشی؟
سیبها خشکیده یاسها پوسیده شیر هم ترسیده
دوستم داشته باشی؟
عطرها در راهند
دوستت دارم ها آه چه کوتاه اند
دوستت خواهم داشت بیشتر از باران گرمتر از لبخند داغ چون تابستان
دوستت خواهم داشت
شاد تر خواهم شد ناب تر روشن تر
بار ور خواهم شد
دوستم داشته باشی برگ را باور کن آفتابی تر شو باغ را از بر کن
دوستم داشته باشی
عطر ها در راهند
دوستت دارم ها آه چه کوتاه اند...............
و این زمان
درست همانزمانیست که فروغ گفت:
همان زمان خسته همان زمان خسته ی مسلول
یک سوال؟ یک حرف.
تا به حال هیچ به این فکر کرده بودید که چقدر (چرا) توی این دنیا وجود داره.
ها! حتما با خودتون میگید برو بابا
ولی یک چیز دیگه تا حالا به اطراف با دقت نگاه کردید. دیدید چقدر آدمهای عجیب و قریب وجود دارند. برای مثال همین استاد طوسی خودمون که اینقدر برای همه چیز مدئی میشه یا نه اصلا خودمون آره خودمون همین خودی که اینقدر بهش مینازیم. فکر میکنیم چقدر بلدیم. فکر میکنیم چقدر میدونیم. اما هیچ وقت فکر نمیکنیم که چقدر میمونیم.
گاهی اوقات اونقدر توی کارای هم غرق میشیم که از همدیگه فراموش میکنیم.
اما هیچوقت به این فکر نمیکنیم که از خودمون فراموش کردیم .یا گاهی فکر میکنیم که باید آدما رو بسازیم .اما باز از خودمون فراموش میکنیم که اصلا خودمون چی آره این مائی که همش دم از من بودن میکنه. خودش کجاست از کجا اومده اصلا می خواد آخرش کجا بره؟
آها میدونم همتون با خودتون میگید این کیه دیگه هنوز از راه نرسیده فکر میکنه که چی کارس باشه حرفتون درست اما شمائی که کارتون توی این دنیا درسته. گاهی خیلی کم به این فکر کردید که ؟ ؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟.
عشق است
باز این ترانه ها را عشق است
رخش سرخ باد پا را عشق است
عشق درگیر غروب درد است
باز هم طلوع ما را عشق است.
مرا در تنش غسل تعمید داد
به من اسم شب اسم خورشید داد
برای تمام نفسهای من شعر گفت:
مرا از ته خاک بیدار کرد
مرا شستشو داد بیدار کرد
مرا خط به خط خواند تکرار کرد
شکار همه لحظه ها را به من یاد داد
برای من از شاخه برگی جدا کرد و گفت:
جنگل شو شاعر
من از ارتفاع تر کاغذو جوهرو عشق جاری شدم
شبی کفشم از گنگ تر شد
به من یاد داد ارتفاع تر گنگ رادر ته خواب گنگ سفر گم کنم
به من گفت: گم باش و پیدا که از سایه ها آفتابی تری.
میخواهم با خواب سر شاخه های مست آرمیده در آغوش باد آموختن. در این غربت لایتناهی شاید.
میخواهم لختی بیاسایم در آوای نیلبکی از دورها شاید