ثانیه های گذشته را فلاش بک کردن؛
یعنی تجدید خاطرات. دردناک است. حتی اگر اندک زمانی از آن دوران بیش نگذشته باشد.
لحظه ی گره خوردن زبان در حلقوم؛ لحظه ی احساس حجاب گفتاری.
زمان پس وپیش کردن لغات ناگفته ؛یا به تعبیری دیگر ذره ذره خرد کردن سلولهای غرور و شخصیت!
چشمها را تیز کردن و مثل ردیابی گشتن و گشتن و یافتن و دنبال کردن.
مثل توله سگی گمشده که به دنبال مادرش می گرده .گم وگیج و گنگ بودن.
در لغت نامه ی ذهن در جستجوی لغات لطیف؛برای ابراز حالات مسموم وجود بودن.
ادبیات رو به سخره گرفتن و شعر سپید و نو بلغور کردن.
شبها کابوس دیدن و تا سحر ناله کردن؛و هزار و هزاران بیماری و درد و مرض و غصه ی دیگر که ن
اشی ازیک بار؛ فقط یک بار به غفلت یا شاید به غلط لبخندی لطیف دیدن است . و به تعبیر نوزادان
دیروزی عاشق شدن.
همین!
هستم! اما بودم چنان که نا بودن .
همچو خورشیدی که ننماید.
گر بمیرم خود نکاهد هیچ ور بمانم هیچ نفزاید.
گفته بودم:که خدا گر نافریند نیست.
هم بدان سانی که دیده گر نبیند نیست.
خود کنون آن دیده را مانم. که نبیند هیچ
خود کنون مانم خدائی را که توانش نافریند هیچ.
چه کسی داند؟(جز توِِ این که) بی تو من چونم.
وای من!کو آن دل هشیار. کو آن جان ژرف اندیش؟
با که گویم :شرح این هجران و این خون جگر خودن؟
کی که بازت بینم؟ ای من بی تو دور از خویش!!!!!!!!
همین.