روزه

دوباره نفسهایم برای هوای پاییز شمارش می کنند.و چشمهایم غم زیبای پاییز را چشم انتظارند. 

تنم خودش را برای سرمای گرم و دلنشینش آماده میکند.و من.... 

آماده میشوم تا جاده ی همیشه سرد پاییزی راپشت سر بگذارم. 

 

زمان روال رکود همیشگی اش را طی میکند.و هیچ پیشامدی نیست که تغییرش دهد. 

ساعتها عقب و جلو کشیده میشوند.آدمکها می خوابند و زودتر بر می خیزند تا بخورند. 

میخورند و دوباره  می خوابند.اما دیرتر برمیخیزند. 

زبانشان نمی خورد و دهانشان خالی می ماند.(اما در ذهن همه چیز را میخورند؛حتی سهم دیگری را).و زمانیکه باید بخورند.دیگر سیر سیر هستند.و فقط لغات را درسته می بلعند تا از قافله ی گفتگو جا نمانند. 

برایشان تکرار عذاب آور میشود و تنها یک ماه دوام می آورند.... جارچی شیپور آزاد باش را در کوی و میدان به صدا در می اورد ؛و آدمکها نفس راحتی میکشند.و زن جوان آهسته میگوید:بالاخره تمام شد... 

چشمها عادت کرده اند که بالا را نگاه کنند.گاهی نگاهشان به پایین می افتد؛از ترس سقوط سرگیجه میگیرند.آما اگر ترس زوال را کنار بگذارید و خوب بنگرید؛آن پایین بعضی از این آدمکها تمام عمرشان را ریاضت اجباری اند.با این تفاوت که دیگر آنها دلشان به جایی خوش نیست تا خودشان را از حرف ارضاء کنند.و همیشه خدای زندگیشان سکوت است و ذهنی خالی از خوردنی ها... 

 

 

یک سوال مثل تمام سوالهای دیگر که بی پاسخ ماند از خالق این نکبت گاه می پرسم؟؟ 

 

    کدام روزه را دوست داری؟                گاهی...           یا همه ی عمر؟؟..... 

 

                                                                                                                 همین!