پرسیدم کیستی؟ نگفتی آخر
تنها نگریستی؟نگفتی آخر
پرسیدم روبرویم اینگونه چرا ؟
مبهوت می ایستی؟ نگفتی آخر
نزدیک بیا .بنشین .لبخند بزن
دلواپس چیستی؟ نگفتی آخر
پرسیدم از کجا می آئی اما.....
رقتی و گریستی . نگفتی آخر
فردا آیا دوباره بر میگردی؟ هی لال که نیستی نگفتی آخر.
من هستم یا تو ان که نوری با اوست. من یا تو کیستی نگفتی آخر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سهراب میگه:بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهائی من بزرگ است.
اما حالا این تنهائی مال من نیست.مال منهای تنها نیست.این یک تنهائی بزرگه.تنهعائی که مال همه ی ماست.این تنهائی ماست که بزرگ شده.نه تنهائی من.
همه ی ما تنهاییم! اما گاهی اونقدر غرور تمام وجودمون رو پر میکنه و سلولهای ما رو میخوره که دیگه جائی برای پر کردن تنهایی هامون نداریم.
نقس کشیدنمون مصنوئی شده.راه رفتن های کوکی.نگاه های بی مقصد و با منظور.
تا کجا آباد این چنین زیستن را ادامه خواهیم داد؟
فکر میکنم خدا هم نمیدونه؟؟؟!!
همین!
کاشکی همیشه بچه بودیم.
کاشکی همیشه دلمون بستنی و آبنبات چوبی می خواست.
کاشکی تمام روز چسمامون پرنده و کل و اسباب بازی میدید.
کاشکی دلمون فقط برای حوض وسط خونه مادر بزرگ تنگ میشد.
کاشکی عشقامون به اندازه ی عشق به عروسک و ماشین کوکی واقعی بود.
کاشکی درونمون به اندازه ی آسمون قصه های بچگیمون وسیع و بیکران بود.
کاشکی همیشه زیاد نمیدونستیم.
کاشکی همیشه زیاد نمی فهمیدیم.
کی میدونه چه اتفاقی افتاده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟.
همین!
دستهای کوته از بخشندگی.
چشمهای کور از بالندگی
و زبانی عاری از فریاد عشق
اسم این را میگذارند زندگی!!!!
قلبهای بی تپش بی نور و رنگ.
روزهای بی فروغ و پر ز ننگ
آدمی را میفروشند بی دریغ
فصل فصل آهن است و چوب و سنگ.!!!
راهی از بی راهه ها پیدا کنید
غم ز دیده قصه را رسوا کنید
پر بگیرید از میان غمکده
غسل تعمید دوباره پا کنید.!!!!
تا بکی خواهان این چوب بلند؟
تا بکی دیدار با دیو و پلنگ؟
دستهاتان را گره در هم کنید.
شاید اکنون باشد آن روز قشنگ.
شاید اکنون باشد آن روز قشنگ!!!!!!
رها!