آنگاه سکوت بود و سکوت که با لحظه ها خوش رقصی می کرد.
و من می دیدم که ریشه های بهار زندگی ام داشت می خشکید.
و می دیدم که تندباد زمان چگونه معجزه می کرد.وقتی که همه فکر می کردند که بایستی سالها
در عزای مرگ ثانیه ها به سوگ بنشینند.
حالا همه میخندند.
درختها خشکیده اند و برگ گلهای رز یخ زده است.و سوز باد دلتنگی ؛شقیقه هایم را می سوزاند.
چند روزی می شود که چشمهایم را گم کرده ام.و هر چه به این سو و آن سو می زنم تا پیدایشان
کنم بی فایده است.
شاید همه دارند به من می خندند؛به من که چشمهایم سر جایشان نیست.
گاهی روشنایی زود به پایان می رسد؛و رنگ طلایی و نیمه گرمش را نمی توانم لمس کنم.
گمان می کنم این نشانه ایست تا زودتر به خانه برگردم.
فکر می کنم یکی از همین روزهایی که روشنایی برای رفتن عجله داشت؛ بود که چشمهایم
ناپدید شد.
همه می خندند .همه خیلی می خندند.
بعضی ها هم می گویند بعد خنده گریه دارد...گاهی خرافات نقش حاکم را بازی می کنند.
و من با سکوت به این زندگی خرافی می خندنم...
همین!