از نوشتن بی زارم. از بلند بلند خواندن می ترسم. از نفس کشیدن شرم دارم.
و بودنم را نمیتوانم بفهمم. دستهایم میلرزد؛هیچ بودی تا این اندازه بی معنا نبوده است.
این بود منم که هرگز نبوده ام ؛ این بود منم که هیج لحظه احساس نشدم. و این تهی بودن ابدی ا
ست.
و من چشمهایم را تا آخرین پلک باز نگه میدارم. ته دلم میلرزد!درست مثل آن روز صبح که آن اتفاق
عجیب افتاد.
و من خالی می شوم از هیچ.درست مثل یک حباب.بی ثبات و معلق.
درست مثل یک نت زیبا؛دلنشین و فانی.
حالا مثل همیشه سرم درد میکند؛گاهی با خودم میخندم و فکر میکنم اگر سر نداشتم همیشه
دل درد میشدم.
سر یا دل چه فرق میکند؟ وقتی هیچکدام را نمی فهمم... بگذار درد بگیرد شاید احساس کنم
هستم. هستم؟؟؟
همین!
قاب عکس خدا رو با عکس خودم جابجا کردم. چه معنایی داره؟؟
سجده گاه شکر را وارونه بستند.آب زلال تطهیر به خون آب بیچاره گان غافل از عالم بالا می
مانست.و به تعبیری نجاست بود که موج می زد.
کینه ای که از کفر بالا تر بود؛نفرتی که پرده درانیده و به میدان افتاده بود.
ایمانهای له شدهای که مثل آب دهان به بیرون پرتاب می شد.و خدایانی که هر روز به تعدادشان
می افزایند و قربانگاه های حقارت را برایشان بنا می کنند.و پتیاره وار حلقه های سنگی
چشمهایشان را در چشمهایت گره می کنندو بلند بلنددر سکوت فریاد:این است خدا را تکرار می
کنند .
همین است!
کیفر را به تصویر می کشند.اگر نافرمانی کنی واین خدای بزرگ را نپذیری به کیفری که سیزیف
دچار شد در خواهی آمد.
و آگر با چشمهایی که به سنگ چشمهای خودشان میماند گردن بنهی نقش زئوس را به تو خ
واهند داد. تا تو نیز در این خانه ی خیمه شب بازی بازی کنی!!
پس درود می فرستیم بر خالق این بازی .
و ما نیز سلام میکنیم بر آفریننده ی این همه خالی...
همین!