رنگ دلم بد جوری پریده بود .
انگار ترس ورم داشته بود .
جیر جیرک در کوچه راه میرفت و مثل دوره گرد ها آواز می خواند.
از همه جا بوی بدی می امد.
تعجب من از خودم است.که چرا تا به امروز من به این بوی مترود و متعفن عادت نکرده ام ؟
من که همیشه همینجا بودم...
خوب یادم هست که جیر جیرک آواز خداحافظی را می خواند....
همین!
خب من دل دارم .خب دل تنگ میشه ...دل که تنگ شد غصه میاد.
غصه که که اومد .چشم حالش بد میشه ...چشم که حالش بد شد .
آسمون دل ابری میشه ...وقتی اسمون دل ابری بشه...چشم دلم میباره .حالا تو بگو دوست
داری من گریه کنم؟
بغض سنگینی دارم..
عینک آفتابی ام تابویی است برای نا دیده گرفتن...و یا شاید اصلا دیده نشدن...
دروغ های اجباری که احساس میکنند چاره ساز است .و من احساس کیکنم چاه ....
گاهی هم تلنگری می زنم بر احساسم و می گویم: احساساتی نشو...
خالا می فهمم .آخر از دیروز مرتب پشت پلکم می پرد ...
درست مثل مردن میماند همیشه پیش از آنکه فکرش را بکنی اتفاق می افتد...
و من گاهی حسابی غافلگیر میشوم...مثل امروز...