با من حرف بزن.
من که همیشه با تو ام .
من که همیشه در فکر تو ام.
گاهی اندکی با من باش .من که در غبار ذهنت به خاطره ها پیوستم.
همین
شهر من گاهی دچار معلولیت ذهنی می شود.
و این باعث ایجاد خلل در همه چیز می شود.
مردمش هم دچار فلج ذهنی می شوند.
همه دهانشان همیشه باز است.و چشمهایشان دریده و گشاد.
تحمل نوآوری برایشان سخت است. و به فکر کردن به چیزهای نو و جدید آلژی دارند.
و مغزشان کهیر می زند.
از ابتکار و هیجان بیزارند و هراسان؛وعاشق رکود و خواب ابدی اند.
گاهی آستانه ی صبرشان را بالا می برند و در برابر چیزهای جدید مثل یک لاین برای اتوبوس
خودشان را کنترل می کنند.
اما از آنجایی که این آستانه هم اندازه ای دارد.کمتر از یک هفته نمی گذرد که...
این انسانهای خونگرم و راحت همه جای خیابان را سرای خود می دانند.
آنها مهربانند و حرف گوش کن .
هر چقدر هم که چکش روزگار محکم بر سرشان بکوبد ؛بر این باورند که جز این سهمی ندارند.
حالا مدتهاست که چکش می کوبد و دست از کار بر نداشته .
و اینها هنوز می خندند و قلبهای مهربانشان می تپد.
همین.
حالا که تبر ها به زمانه التماس می کنند.
حالا که جلادها به پای پادشاهان افتاده اند.
حالا که گرگ ها در غار ها ریاضت می کشند و بر طبیعت خود غلبه می کنند.
چرا از بخشیدن:
یک لبخند.
یک لحظه مهربانی.
و یک عمر عشق و محبت دریغ کنم؟؟
همین.
شهر من گمشده است.
در میان خودش.انبوهی از معادلات بدون جواب...پر از پوچی و هیچی.
گاهی این شهر مهم جلوه میکند و کمی دیده می شود...
اغلب کسی نمیداند چرا مهم می شود.اما ژست آدمهایی را میگیرند که انگار می دانند.
و کمی هم در این باره با دیگران حرف میزنند .که آخر حرفشان به اجاره خانه و پول
آب و برق و تلفن ختم می شود.
اما اینجا مهم نیست.انگار جز یک فیلم کمدی بیشتر نمیتواند باشد...
تمام حوادثش.تمام اتفاقهایش خنده دار است.
از عروسی هایشان گرفته تا مجالس ختمشان که عین یک خیمه شب بازی می ماند.
شهر من مثل یک اتاق شلوغ و بهم ریخته است .
مثل یک کمد؛ مثل کیف یک انسان شلخته .
اینجا اغلب هیچ چیز سر جایش نیست .و هیچکس هم کار خودش را انجام نمی دهد.
شاید خیلی خسته شده اند از این همه کارهای یکنواخت و تکراری روز و شب.
آنگاه اندکی با خود می اندیشند .البته فقط اندکی نه بیشتر ...
و بعد کنجکاویشان گل میکند که دیگران در چه حالی هستند؟؟
و کمی برای دانستن این مهم بیشتر وقت می گذارند.
اما دیگر فراموش می کنندکه بر سر جا و کار خودشان برگردند.
و برای همیشه نقش یک انسان کنجکاو را بازی می کنند.
آنگاه کم کم به موجودی به نام فضول تبدیل می شوند.
اما هیچکدامشان خبر ندارندکه فضول اند.
همه فکر می کنند که فقط کمی کنجکاوند.
همین.
شهر ما ...شهر ما مثل یک حادثه ی خنده دار است.
و کمی تلخ.
هیچکس نمیداند چطور این حادثه رخ داد!
انارها میخندند.اما چرا خون می گریند من نمی دانم؟
و همیشه رقاصه ی مذهب خوب می رقصد.
دیروز گمان میکردم که دیگر حرفی برای گفتن ندارم .اما حالا میگویم :
همه چیز مزخرف است.(کلمه ی مزخرف را فراموش کرده بودم).
من میگویم کذب است .
یک پنجره برای دیدن.برای گفتن کم است.
من برای حرفهایم تمام پنجره ها را میخواهم.
من برای تمام این پنجره ها یک حرف تازه دارم.
من فریاد خواهم زد...
و چقدر نقاشی معراج مرا با خودم گلاویز میکند.
وقتی این ذره های طلایی را می بینم دوست دارم لبخند بزنم.
حالا باز هم من گمشده ام.در میان انبوهی از اعتقادها.
در میان دریایی از علایق شخصی.
و من بدنبال کمال می گردم...
همین.