-
تنهایی
شنبه 27 مهرماه سال 1392 21:43
چقدر زمان عجیب می گذرد...انگار برای من ناز میکند چقدر زمان بی درنگ . بی تامل می گذرد...انگار هیچوقت منتظر هیچ چیز و هیچ کس نبوده است . روزهای خوبی نیستند این روزها.دردی ندارم که از آن بنالم...تنها دردم انتظار است که روزها مرا میکشد. آرام زمزمه میکنم همه چیز درست می شود.همانگونه که می خواهم. همانگونه که می خواهیم. هیچ...
-
سخن او
دوشنبه 22 مهرماه سال 1392 17:11
زندگی سایه ایست لغزان . بازیگری بینوا که بر صحنه می خرامد.و مهلت خود را با دلهره می گذراند. و دیگر خبری از او نمی شود. زندگی داستانی است پرشور و غوغا...اما بی معنا که ابلهی روایت کرده است.(مکبث)
-
سکوت
شنبه 20 مهرماه سال 1392 19:42
دلتنگی های آدمی را باد ترانه می خواند رویاهایش را آسمان پر ستاره نا دیده می گیرد و هر دانه برفی به اشکی نریخته می ماند سکوت سرشار از سخنان نا گفته است. از حرکات نا کرده اعتراف به عشق های نهان و شگفتی های بر زبان نیامده. در این سکوت حقیقت ما نهفته است. حقیقت تو و من ... همین.
-
من. تنها
دوشنبه 15 مهرماه سال 1392 10:28
کجایی آوای خوش زندگی ام...کجایی تک درخت همیشه سبز بهارم... کجایی نسیم روح بخش قلبم...کجایی تنها بهانه نفس کشیدنم... کجایی؟؟
-
سوال؟
شنبه 26 اسفندماه سال 1391 14:06
ای خردمند که گفتی نکنم چشم به خوبان به چه کار آیدت آن دل که به خوبان نسپاری؟
-
چشم بسته
شنبه 26 اسفندماه سال 1391 14:00
گاه قلبم آرامتر از همیشه می زند انگار می خواهد مرا به درون خودم فرو ببرد؛ بغض میکنم. نداشته هایم بیشتر از همیشه چشم نوازی می کند. احساس می کنم عمق تنهایی ام ابدی است. تقصیر دنیای اطرافم است مرا به رویاها می برند... همین
-
انتظار
سهشنبه 9 آبانماه سال 1391 16:33
تو پیشه منی.اما دلتنگی هایم تمام نمی شود. نزدیکه منی.اما دلواپسی هایم تمامی ندارد. از این ساده تر نمی توانم بگویم:نزدیک بیا . بنشین و دستم را در دستانت محکم بگیر..... نگاه کن چشمانم به لبهایت خیره مانده است. یه چیزی بگو ؛یه حرفی بزن. مثلا بگو:دوستت دارم. همین.
-
خاطره ها
چهارشنبه 8 شهریورماه سال 1391 12:07
مزرعه کوچک باغ پدربزرگ خراب شد. حالا مترسک هر روز با خودش می گوید:باید هرچه سریعتر از اینجا بروم... همین.
-
آن شب
چهارشنبه 11 مردادماه سال 1391 14:50
بی رمق تر از همیشه سرم را بر بالشم می نهم. چشمهایم حتی توان پلک زدن را ندارند. گوشهایم را کر می کنم تا راحتتر مرور کنم حرفهای تلخ مهربانم را. نمی دانم کی؟ نمی فهمم چطور! ناز بالشم خیس می شود از تمام غصه هایم. چشمهایم ابری می شوند برای یک شب و دلم می بارد برای همیشه. همین
-
دست روزگار
چهارشنبه 11 مردادماه سال 1391 14:44
گوش می کنم.به آرام و آهسته باریدن قطره ها گوش می کنم. دیوار قلبم آنقدر نازک شده است که با صدای باران.چشمهای من هم می بارند. کاش هرگاه که دلم می گیرد باران برای دلم ببارد... انگار خواب چشمهایم را کسی دزدیده است که اینقدر هشیار به روزگار خیره مانده ام. و شاید کسی به شیشه دلم سنگ زده است!!! گوش میکنم لای لای...این لالایی...
-
حقه شیرین
شنبه 26 آذرماه سال 1390 18:21
همیشه عادت دارم ناراحت که می شوم .چشمهایم را فورا می بندم. پشت پلکهایم را نقاشی می کنم. پشت پلکهایم لبخند می کشم.تا هر گاه که از ناراحتی چشمهایم را بستم. دیگران فکر کنند که می خندم.
-
صدا
پنجشنبه 26 آبانماه سال 1390 20:18
به رنگ چشمهایت خیره می شوم؛ساعتها.... انگار گم می شوم درونت. هر روز کار من همین است . . . حالا نمی دانم تو را پیدا کنم یا دنبال خودم بگردم. همین.
-
دیشب
یکشنبه 10 مهرماه سال 1390 13:49
عطر شب بو.رنگ خوابهای خاطراتم را یادآور شد. من مست شدم. مست خاطرات دور دوباره. دوباره
-
تنهاترین
چهارشنبه 26 مردادماه سال 1390 12:30
خدای مهربانی ها سحر زیباترین عبادت را نصیبم میکنی. و من تنهاترینت می شوم. نسیم صبحگاهت دست نوازش به رویم می کشد.تا اشکهای شرم مرا کسی نبیند. و من با دعای عهد.عهد می بندم به بندگی ات... همین.
-
با تو
جمعه 31 تیرماه سال 1390 18:41
لحن رود زیباتر از آن بود که فکرش را میکردم. و من از کنار درختان آسمان را می دیدم که به رقص باد و برگها لبخند می زد. و مرا به هماغوشی با طبیعت دعوت می کرد. من این دنیا را دوست دارم... همین.
-
تولد
چهارشنبه 1 تیرماه سال 1390 14:18
میان نطفه و این حلال لزج بی کران . کمتر از یک نفس فاصله بود. و من این شکاف بیرنگ را به اشتباه دریدم... همین.
-
تقدیر
چهارشنبه 1 تیرماه سال 1390 14:13
آرام باشید ای ابرهای رنگ پریده. آرام باشید ای موجهای خشمگین. ای کوه های سر به فلک کشیده. ای قدرت بی انتهای ذهن.آرام باشید...این تقدیر است من جور کشه زمانه هستم... همین.
-
اعتقاد دارم
چهارشنبه 1 تیرماه سال 1390 14:08
هشدار که گر وسوسه عقل کنی گوش آدم صفت از روضه رضوان به در آیی.
-
سکوت
چهارشنبه 1 تیرماه سال 1390 14:05
پناه می برم به سکوت از شر این زبان.که آرزوی دیرینه ام این است که ایکاش هرگز لب به سخن نمی گشودم. پناه می برم به سکوت از شر این جهان .که آرزوی دیرینه ام این شده است که ایکاش هرگز پای به این بیقوله نمی گذاشتم. آری به سکوت پناه میبرم که هرگاه حرفی برای گفتن ندارم به یاری ام می شتابد . همین.
-
اطلاعیه
شنبه 24 اردیبهشتماه سال 1390 12:56
میدونم.میدونم که دارم عقب میافتم...اما نگران نیستم چون خیلی زود بر میگردم. همین روزا با دست پر... شادباشید.
-
بی کلام
شنبه 21 اسفندماه سال 1389 12:15
عاشق سکوتم که وقتی حرفی برای گفتن ندارم به فریادم می رسه. همین.
-
من هیچ
سهشنبه 10 اسفندماه سال 1389 12:14
آرزو میکنم چشمهایم برای همیشه کور باد. لبهایم برای همیشه بی کلام بماند. و دستهایم برای همیشه خالی و سرد. اگر این منم...چرا که من این ننگ را نخواسته ام. . . . حالا از رنگ صورتم می ترسم.وقتی به آینه خیره می شوم. وقتی خبر این بی هویتی را می شنوم. راه ها به رویم بسته می مانند.و دیگر مغزم فرمان نمی دهد که بروم یا بمانم....
-
زمستون
سهشنبه 19 بهمنماه سال 1389 17:25
امسال خدا ما رو زیاد تحویل نگرفت...در عوض یهو غافلگیرمون کرد. برف قشنگی میاد...
-
تبسم من و زندگی
شنبه 11 دیماه سال 1389 11:00
آنگاه سکوت بود و سکوت که با لحظه ها خوش رقصی می کرد. و من می دیدم که ریشه های بهار زندگی ام داشت می خشکید. و می دیدم که تندباد زمان چگونه معجزه می کرد.وقتی که همه فکر می کردند که بایستی سالها در عزای مرگ ثانیه ها به سوگ بنشینند. حالا همه میخندند. درختها خشکیده اند و برگ گلهای رز یخ زده است.و سوز باد دلتنگی ؛شقیقه هایم...
-
مثل من
دوشنبه 6 دیماه سال 1389 12:55
یک کاری رو حتمآ این روزها باید انجام بدم... باید سنگامو با خودم وا بکنم.دارم قاطی می کنم... سخته .خیلی هم سخته. اتش بگیرید ببینید چه می شود .احساس سوختن به تماشا نمی شود... همین!
-
خلوت
یکشنبه 16 آبانماه سال 1389 17:18
با من حرف بزن. من که همیشه با تو ام . من که همیشه در فکر تو ام. گاهی اندکی با من باش .من که در غبار ذهنت به خاطره ها پیوستم. همین
-
شهر من ۲
چهارشنبه 12 آبانماه سال 1389 11:07
شهر من گاهی دچار معلولیت ذهنی می شود. و این باعث ایجاد خلل در همه چیز می شود. مردمش هم دچار فلج ذهنی می شوند. همه دهانشان همیشه باز است.و چشمهایشان دریده و گشاد. تحمل نوآوری برایشان سخت است. و به فکر کردن به چیزهای نو و جدید آلژی دارند. و مغزشان کهیر می زند. از ابتکار و هیجان بیزارند و هراسان؛وعاشق رکود و خواب ابدی...
-
قانون اکتسابی
یکشنبه 9 آبانماه سال 1389 16:50
حالا که تبر ها به زمانه التماس می کنند. حالا که جلادها به پای پادشاهان افتاده اند. حالا که گرگ ها در غار ها ریاضت می کشند و بر طبیعت خود غلبه می کنند. چرا از بخشیدن: یک لبخند. یک لحظه مهربانی. و یک عمر عشق و محبت دریغ کنم؟؟ همین.
-
شهر من۱
یکشنبه 9 آبانماه سال 1389 16:45
شهر من گمشده است. در میان خودش.انبوهی از معادلات بدون جواب...پر از پوچی و هیچی. گاهی این شهر مهم جلوه میکند و کمی دیده می شود... اغلب کسی نمیداند چرا مهم می شود.اما ژست آدمهایی را میگیرند که انگار می دانند. و کمی هم در این باره با دیگران حرف میزنند .که آخر حرفشان به اجاره خانه و پول آب و برق و تلفن ختم می شود. اما...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 آبانماه سال 1389 14:48
شهر ما ...شهر ما مثل یک حادثه ی خنده دار است. و کمی تلخ. هیچکس نمیداند چطور این حادثه رخ داد! انارها میخندند.اما چرا خون می گریند من نمی دانم؟ و همیشه رقاصه ی مذهب خوب می رقصد. دیروز گمان میکردم که دیگر حرفی برای گفتن ندارم .اما حالا میگویم : همه چیز مزخرف است.(کلمه ی مزخرف را فراموش کرده بودم). من میگویم کذب است . یک...