و نکبت از شلوغی آغاز شد...
از زمانیکه انگشت شصت پا به پای دیگرمان هنگام راه رفتن گیر میکرد و محکم با صورت به
زندگی میخوردیم.
زمانیکه میخواستیم خلوت کنیم . اما در انبوه خودمان می لولیدیم.
زمانیکه می خواستیم بخوابیم.زنگ بیدار باش را زدند.
و حالا. سکوت .سکوت. سکوت....
برایم درست مثل یک رویاست...
گاهی بگذار دستهایت راحت نفس بکشند.
و نفسهایت هر آنچه دم است را رسوا کنند.
گاهی بگذار تا چشمهایت هر آنچه را که باور نمیکنند ببینند.
و آنگاه هر آنچه را میبینند برای همیشه حاشا کنند.
گاهی بخواه تا همیشه راه ها مسدود باقی بمانند. و تو همیشه ناظر باشی.
و آنگاه بن بست های مجازی تو به باورها بپیوندند.
گاهی بگذار تا بهار زندگی ات یک سال خاکستری بماند. و خنده های تلخ و مسمومت رنگ
ببازند...
گاهی بگذار تا حفره های قلبت خالی از لخته های احساس باشد.و تو طعم گنگ و لذت بخش
تنهایی را بچشی...
همین!