چقدر زمان عجیب می گذرد...انگار برای من ناز میکند
چقدر زمان بی درنگ . بی تامل می گذرد...انگار هیچوقت منتظر هیچ چیز و هیچ کس نبوده است .
روزهای خوبی نیستند این روزها.دردی ندارم که از آن بنالم...تنها دردم انتظار است که روزها مرا میکشد.
آرام زمزمه میکنم همه چیز درست می شود.همانگونه که می خواهم. همانگونه که می خواهیم.
هیچ شوقی در وجودم نیست تا مرا به سوی زندگی پیش ببرد...هیچ حالی برایم نمانده است تا قدم هایم را بروی مسیر
زندگی ام بردارم...
تنها سکوت به فریادم می رسد. و مرا ساعتها با خود می برد ...
و من دور می شوم .خیلی دور...
همین.
زندگی سایه ایست لغزان .
بازیگری بینوا که بر صحنه می خرامد.و مهلت خود را با دلهره می گذراند.
و دیگر خبری از او نمی شود.
زندگی داستانی است پرشور و غوغا...اما بی معنا
که ابلهی روایت کرده است.(مکبث)
دلتنگی های آدمی را باد ترانه می خواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نا دیده می گیرد
و هر دانه برفی به اشکی نریخته می ماند
سکوت سرشار از سخنان نا گفته است.
از حرکات نا کرده
اعتراف به عشق های نهان و شگفتی های بر زبان نیامده.
در این سکوت حقیقت ما نهفته است.
حقیقت تو و من ...
همین.