و بخشش ؛
کلید قفل در آزادی از مرز میان عذاب وجدان و انزوای ابدی...
گاهی که خیلی سیر و بیزار از خوب بودن ها می شوم؛کلیدم را گم میکنم...
بگذار بیشتر فکر کنم...
همین!
زمان گذشت...
و این بتالت رنگ پریده برایم تدایی کابوس روزگار نفرت انگیزی را دارد که با هر
ورقش؛شقیقه هایم منقبض می شود .
همین!
دمای وقاحت بیشتر از آنی بود که بتوانم نفس بکشم...
پره های بینی ام از شدت انزجار گشاد شده بود...
و اشک درون چشمم.از ترس اینکه مبادا آبرویم برود؛خشکیده بود.اما چشمهایم می سوخت...
خوب یادم میاید آن روز هوا شناسی اعلام رگبار پراکنده کرده بود...
همین!