کاش راه دیگری وجود داشت. تا دردم را درمان می کرد.
کاش در لغت نامه ی دل کلمه ای بود که تمام حرفهایم را درونش می گنجاندم و در یک لحظه با تمام وجودم فریادش می کردم.
از تداخل صبر و سکوت ضرباهنگ نفس کشیدن را به صدا در می آورم.
پس دوست دارم یک نوازنده باشم؛وسازی را کوک کنم که قلبم را بنوازد.
سازی را کوک کنم که خارج نزند.
سازی را کوک کنم که با نواختنش روح وجانم را از بند سخن برهانم.
سازی که صدای نوایش را فقط خودم بشنوم وخودم.
که وقتی با سر انگشتانم بر تارهایش می فشارم.ذکر:دنیا رهایم کن را برایم زمزمه کند.
من نوازنده ام؛
آری نوازنده ام؛
نوازنده ی ساز سکوت.
همین!
تا به حال شده جلوی آینه بایستیدو توی خودتون رو ببینید؟
راستش رو بگید چطوری بود؟ چی دیدید؟اصلا چیزی دیدید؟
.
.
.
و راه را مسدود می بینی درست در آن هنگامه که می خواهی پیش بروی.
و بالهایت را می شکنند.درست زمانی که عتشق پرواز می شوی.
رگهایت می خشکد و پوستت از درون شکاف می خورد.
مردمکهای چشمهایت بیشتر از همیشه گشاد می شوند.گویی در مدخلی از تاریکی فرو افتاده ای و در جستجوی روزنی به در و دیوار می کوبی.
می شنوی . می شنوی و باز می شنوی؛دهان باز میکنی تا پاسخ بدهی.
افسوس!افسوس!افسوس که بغض تمام گلویت را پر کرده بازرسی سخنت را می کند.
چاره ی همیشگی را پیش می گیری و سکوت می کنی!
تا ابد سکوت می کنی.......................................................
همانطور که نا آگاه از ازل لال بوده ای !
همین!
شب با همه ی سنگینی ستاره هایش به رستاخیز می اندیشید .
روزگار پهناورش را بر دریا ها و موجها گسترانیده بودو خواب می دید.و همانطور که نفس های آب غمناک تر می شد . قصه وصال خشک و ترک خورده ی انسان را برایش با ناله باد زمزمه میکرد.
برکه هیچ نمی گفت و اشک از کناره ی چشمهایش به جویبار می ریخت.
زمان می گذشت و بهت در چهره دنیا زوزه می کشید.
قساد تدریجی مرگ ویرانگر تر از آن بود که قطره ها قکرش را می کردند.
دیگر زمانی باقی نمانده بود تا رویه ی اصلی انسان را نشان بدهد.
شب نگاهی به مشرق انداخت؛طنابهای طلائی سحر نشان از آخر ماجرا می داد.
چهره اش را به سوی دریا کرد و گقت :انگار در بیداری خواب میدیدم.
و باد زمزمه ی صبح بخیر دنیا را میان برگهای خواب آلود و بغض کرده ی جنگل رهانید.!
همین!