تاریکی

تاریکی

این ماده ی غلیظ سیال که در همه جا و همه چیز تراوش میکند.

اکنون درون مرا نیز فرا گرفته،در روز احساس میکنم که چشمانم بوی پ.سیدگی میدهند؛و میفهمم که تاریکی قصد بلعیدنم را دارد. تلاش میکنم برای اینکه رنگها را ببینم،اما همه چیز برایم رنگ لجن است.

سعی میکنم تا در چشمان هم سلولهایم خیره شوم شاید در آنجا رنگی بیابم؛بیهوده است چرا که آنان هر روز صبح که از خواب بیدار میشوند چشمهایشان را در زیر پاهایشان له میکنند تا مبادا نوری از آن بگذرد و رنگی با آن برخورد کند.تمام عمر ر ا همینطور میگذرانیم. بی آنکه بدانیم به چه می اندیشیم.بی آنکه بفهمیم بهکجا میرویم................. این زشت نیست، ننگ است.

هنگامیکه غافل از خودمان در کوچه های بی هویتی ول میگردیم. بی آنکه حس لامسه ی ما خبر ازدرد بی رنگی بدهد . بی جهت پیش میرویم. و این پیش نیست ، پس است.

یادمان رفته است؛ قصه ی آفرینش را.ما فراموش کرده ایم هنگامه ی دمیدن شراب روح خدائی را

ما فراموش کرده ایم که انسانیم. چه بسا که برای فهمیدنش دیر نیست. همین.

 

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 10 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:42 http://sokot-e-shabane.blogsky.com/

دیدم صنمی سرو قدی ، روی چو ماهی
الهی تو گواهی خدایا تو پناهی

افکنده به رخسار چو مه زلف سیاهی
الهی تو گواهی خدایا توپناهی ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد