دردهای من جامه نیستند تا ز تن درآورم،
چامه و چکامه نیستند تا به رشته سخن درآورم،
نعره نیستند تا ز نای جان برآورم،
درد های من نگفتنی است، دردهای من نهفتنی است.
دردهای من گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست، درد مردم زمانه است.
مردمی که چین پوستینشان، مردمی که رنگ روی آستینشان،
مردمی که نامهایشان، جلد کهنه شناسنامه هایشان درد می کند.
من ولی تمام استخوان بودنم، لحظه های سرد و ساکت سرودنم درد می کند.
کتف بی پناهی دلم شکسته است، بازوان حس شاعرانه ام زخم خورده است.
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
اولین قلم حرف خوب درد را در دلم نوشته است،
دست سرنوشت خون درد را با گلم سرشته است...
دفتر مرا دست درد میزند ورق، شعر تازه مرا درد گفته است، درد هم شنفته است،
پس در این میانه من از چه حرف میزنم.
درد حرف نیست، درد نام دیگر من است،
من چگونه نام خویش را صدا کنم؟
نگاه
سلام.خوبی؟
عالیه .حرف نداره نوشته هات.
یه تعبیر قشنگ کرده بودی که خیلی لذت بردم.
آفرین دگر اندیشی که به نظر من بهتر مبینند و بیشتر فکر می کنند دردی دارند به نام ((درد مردم)) ، البته همون مردمی که خودشون چنین دردی رو در مورد خودشون ندارند.کسایی که بیشتر می فهمند سیلی خور جامعه ای هستند که به دلیل کاستی اندیشه ، همیشه در سختی و رنج به سر می برند و متاسفانه قدر دلسوزان خودشونو هم نمی دونند.
امیدوارم این سیر معنوی که آغاز کردی رو به سلامت طی کنی.
یا علی
احسان