رسید زمان پیش بینی شده. رسید کمال زوال آدمی. رسید ثانیه های بیرنگ زندگی کردن!!
نه اشتباه است زنده ماندن. نمیبینیم این قدمها! این نگاه ها. این حرف های بی حرمت. همه ناشی از شب گذشته است. خوش بودیم و سر گرم نمیفهمیدیم.حات که به عمق این تباهی رسیدیم. و دیوار بلند و صعب العبور یآس را لمس میکنیم.با خود می اندیشیم:
هیهات از این روزگار! هیهات!
شده ایم درست همانند عروسکهای کوکی.صبح کوک میشویم بدون اینکه از ما بپرسند امروز چند ساعت میخواهید زندگی کنید؟
بدون اینکه از ما بخواهند چقدر میخواهیم نفس بکشیم؟
همه چیز دست خودمان است اما صد افسوس که با کمال میل دستهایمان را در اختیار قصاب محله قرار دادیم!
سرمان را به زیر افکندیم. و با رعب از کنار هم میگذریم . مبادا که چشممان در چشم دیگری گره بخورد. مبادا که بوی نفس دیگری را استشمام کنیم! مبا دا حرفی بزنیم که به کسی بر بخورد.
زندگی را در مرگستان طی میکنیم. بسان روح هائی بی هویت و سر گردان . جدا از خانه میمانیم
برزخ وار میزییم!
تا کی تا کجا میخواهیم به این اهانت ها تن دهیم؟
تا کدام مقصد بی پایان می خواهیم لی لی کنان. بازی کنیم.کی میخواهیم خودمان را باز شناسیم؟
ماهییت و ذات دزدیده شده یمان را از چه کسی باید طلب کنیم؟!
بدرود.
دوست عزیز من امروز با وبلاگ شما آشنا شدم سخت تحت تاثیر نوشته های گیرای شما گردیدم از درگاه ایزد دادار سرزمین پارس اهورمزدا سرافرازی و سربلندی شما و تمامی دوستان که در قلب خویش هر روز مرور میکنند آنچه بر ما رفته است در این سالها را خواهانم
جیوا