دستهای کوته از بخشندگی.
چشمهای کور از بالندگی
و زبانی عاری از فریاد عشق
اسم این را میگذارند زندگی!!!!
قلبهای بی تپش بی نور و رنگ.
روزهای بی فروغ و پر ز ننگ
آدمی را میفروشند بی دریغ
فصل فصل آهن است و چوب و سنگ.!!!
راهی از بی راهه ها پیدا کنید
غم ز دیده قصه را رسوا کنید
پر بگیرید از میان غمکده
غسل تعمید دوباره پا کنید.!!!!
تا بکی خواهان این چوب بلند؟
تا بکی دیدار با دیو و پلنگ؟
دستهاتان را گره در هم کنید.
شاید اکنون باشد آن روز قشنگ.
شاید اکنون باشد آن روز قشنگ!!!!!!
رها!
در عرصه اینروزگار که جولان مرگ وسیعتر شده شگفتی از مرگ زر نخواهد بود!