هستم! اما بودم چنان که نا بودن .
همچو خورشیدی که ننماید.
گر بمیرم خود نکاهد هیچ ور بمانم هیچ نفزاید.
گفته بودم:که خدا گر نافریند نیست.
هم بدان سانی که دیده گر نبیند نیست.
خود کنون آن دیده را مانم. که نبیند هیچ
خود کنون مانم خدائی را که توانش نافریند هیچ.
چه کسی داند؟(جز توِِ این که) بی تو من چونم.
وای من!کو آن دل هشیار. کو آن جان ژرف اندیش؟
با که گویم :شرح این هجران و این خون جگر خودن؟
کی که بازت بینم؟ ای من بی تو دور از خویش!!!!!!!!
همین.