شب با همه ی سنگینی ستاره هایش به رستاخیز می اندیشید .
روزگار پهناورش را بر دریا ها و موجها گسترانیده بودو خواب می دید.و همانطور که نفس های آب غمناک تر می شد . قصه وصال خشک و ترک خورده ی انسان را برایش با ناله باد زمزمه میکرد.
برکه هیچ نمی گفت و اشک از کناره ی چشمهایش به جویبار می ریخت.
زمان می گذشت و بهت در چهره دنیا زوزه می کشید.
قساد تدریجی مرگ ویرانگر تر از آن بود که قطره ها قکرش را می کردند.
دیگر زمانی باقی نمانده بود تا رویه ی اصلی انسان را نشان بدهد.
شب نگاهی به مشرق انداخت؛طنابهای طلائی سحر نشان از آخر ماجرا می داد.
چهره اش را به سوی دریا کرد و گقت :انگار در بیداری خواب میدیدم.
و باد زمزمه ی صبح بخیر دنیا را میان برگهای خواب آلود و بغض کرده ی جنگل رهانید.!
همین!
سلام
دوباره وبلاگ مو آپ کردم میتونی یه سری بزنی
موفق باشی
http://rezaebrahimi.blogsky.com
سلام . بابا ایول . کجایی با وفا با مرام . نمی گی یکی یک گوشه دنیا منتظر نوشته هاته .
نامه بنیاد میراث پاسارگاد به فستیوال مولانا در قونیه
انسان های بزرگ، آن ها که رفتارها و کردارها و آثارشان در زمینه ی مسایل فرهنگی و اجتماعی نتایجی به نفع فرهنگ یا زندگی انسان ها داشته است، حتی اگر در روستایی کوچک در گوشه ای از جهان به دنیا آمده باشند متعلق به بشریت و کل جهان اند، چرا که دهش های آن ها راه ها و رسم های نوینی را برای همه ی جهانیان بوجود آورده است.