از نوشتن بی زارم. از بلند بلند خواندن می ترسم. از نفس کشیدن شرم دارم.
و بودنم را نمیتوانم بفهمم. دستهایم میلرزد؛هیچ بودی تا این اندازه بی معنا نبوده است.
این بود منم که هرگز نبوده ام ؛ این بود منم که هیج لحظه احساس نشدم. و این تهی بودن ابدی ا
ست.
و من چشمهایم را تا آخرین پلک باز نگه میدارم. ته دلم میلرزد!درست مثل آن روز صبح که آن اتفاق
عجیب افتاد.
و من خالی می شوم از هیچ.درست مثل یک حباب.بی ثبات و معلق.
درست مثل یک نت زیبا؛دلنشین و فانی.
حالا مثل همیشه سرم درد میکند؛گاهی با خودم میخندم و فکر میکنم اگر سر نداشتم همیشه
دل درد میشدم.
سر یا دل چه فرق میکند؟ وقتی هیچکدام را نمی فهمم... بگذار درد بگیرد شاید احساس کنم
هستم. هستم؟؟؟
همین!