شب با همه ی سنگینی ستاره هایش به رستاخیز می اندیشید.
روزگار پهناورش را بر دریاها و موجها گسترانیده بود و خواب می دید.
و همانطور که نفسهای آب غمناک تر می شد.قصه ی وصال خشک و ترک خورده ی انسان را برایش با ناله ی باد زمزمه می کرد.
برکه هیچ نمی گفت. و اشک از کناره ی چشمهایش به جویبار می ریخت.
زمان می گذشت.و بهت در چهره ی دنیا زوزه ی درد می کشید.فساد تدریجی مگ ویرانگر تر از ان بود که قطره ها فکرش را می کردند.
دیگر زمانی باقی نمانده بود تا رویه ی اصلی انسان را نشان دهد.
شب نگاهی به مشرق انداخت؛طنابهای طلایی سحر نشان از آخر ماجرا می داد.
شب چهره اش را به سوی دریا کرد و گفت:انگار در بیداری خواب میدیدم.
و باد زمزمه ی صبح بخیر را در میان برگهای خسته و خواب آلود و آبهای بغض کرده ی برکه ی جنگل رهانید!
آنگاه صبح؛شروع به شمارش ثانیه ها کرد تا شبی دیگر.
همین!