دوباره نفسهایم برای هوای پاییز شمارش می کنند.و چشمهایم غم زیبای پاییز را چشم انتظارند.
تنم خودش را برای سرمای گرم و دلنشینش آماده میکند.و من....
آماده میشوم تا جاده ی همیشه سرد پاییزی راپشت سر بگذارم.
زمان روال رکود همیشگی اش را طی میکند.و هیچ پیشامدی نیست که تغییرش دهد.
ساعتها عقب و جلو کشیده میشوند.آدمکها می خوابند و زودتر بر می خیزند تا بخورند.
میخورند و دوباره می خوابند.اما دیرتر برمیخیزند.
زبانشان نمی خورد و دهانشان خالی می ماند.(اما در ذهن همه چیز را میخورند؛حتی سهم دیگری را).و زمانیکه باید بخورند.دیگر سیر سیر هستند.و فقط لغات را درسته می بلعند تا از قافله ی گفتگو جا نمانند.
برایشان تکرار عذاب آور میشود و تنها یک ماه دوام می آورند.... جارچی شیپور آزاد باش را در کوی و میدان به صدا در می اورد ؛و آدمکها نفس راحتی میکشند.و زن جوان آهسته میگوید:بالاخره تمام شد...
چشمها عادت کرده اند که بالا را نگاه کنند.گاهی نگاهشان به پایین می افتد؛از ترس سقوط سرگیجه میگیرند.آما اگر ترس زوال را کنار بگذارید و خوب بنگرید؛آن پایین بعضی از این آدمکها تمام عمرشان را ریاضت اجباری اند.با این تفاوت که دیگر آنها دلشان به جایی خوش نیست تا خودشان را از حرف ارضاء کنند.و همیشه خدای زندگیشان سکوت است و ذهنی خالی از خوردنی ها...
یک سوال مثل تمام سوالهای دیگر که بی پاسخ ماند از خالق این نکبت گاه می پرسم؟؟
کدام روزه را دوست داری؟ گاهی... یا همه ی عمر؟؟.....
همین!
سه تارم کو؟
دیروز همین جا بود
پشت خواب گذاشته بودمش.
بیدار که شدم نبود.
همیشه دلتنگیها عشقها
و گاهی خودم را پشت خواب پنهان می کنم.
پشت خواب من همیشه چیزها گم می شود.
باید مواظب باشم خدا
تا پشت خوابم نرود.
سلام.متنسه تار خیلی زیباست. ممنونم.شاد باشی.
پشت سر ، خستگی تاریخ است !
هیچ وقت نخواسته ام جای فرشته ای باشم که تاریخ را مینویسد.
روزهای تکراری، داستانهای تکراری، سرنوشتهای تکراری .
بیچاره فرشته ...
روز آخر، تمام یادداشتهای او ، کوچکترین نقطه عالم را هم پر نخواهد کرد.
وقتی امید در بهشت نیست، پس برای زمین معجزه است. و من هنوز با «امید» زنده ام.
و صدایم چون مشتی غبار فرو نشست
سکوت نه از بی صداییست.
نفس هست و حرف هم.
ناگفته ها و گفته شده ها. شنیده ها و نشنیده ها.
سکوت از نبودن بغض نیست. از بی دردی نیست.
سکوت از عادت نیست. از روزمرگی و فراموش شدگی. از خواب و رخوت و بی حوصلگی. از دلتنگی.
سکوت از فریادهای در گلو مانده است و نعره هایی که هیچ وقت شنیده نشد.
همه چیز هست و گوشی نیست برای شنیدن. جز سکوتی که گاه و بیگاه همدم فریادهایی است که بی خبر و ناخواسته از روزهایی دور میاید.
از دلتنگیهایی که فراموش شده. از خیانتهایی که به روزگار شده.
نه انگار.... باز هم حرفی نیست.
سلام دانوب.
بابا ایول با این نوشته هات. دمت گرم . کلی حال کردم
موفق باشی .
و به قول خودت شاد باشی.
سلام محمد.ممنونم که از مطالبم استقبال میکنی.شاد باشی.
...من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم
دو کبوتر در اوج
بال در بال گذر می کردند
دو صنوبر در باغ
سرفراگوش هم آورده به نجوا غزلی می خواندند
مرغ دریایی با جفت خوداز ساحل دور
رو نهادند به دروازه نور ....
چمن خاطر من نیز ز جان مایه عشق
در سراپرده دل
غنچه ای می پرورد
ـ هدیه ای می آورد ـ
برگ هایش کم کم باز شدند
برگ ها باز شدند
یافتم ! یافتم ! آن نکته که می خواستمش
با شکوفایی خورشید
گل افشانی لبخند تو
آراستمش
تاروپودش را از خوبی و مهر
خوشتر از تافته یاس و سحر بافته ام
دوستت دارم را
من دلاویزترین شعر جهان یافته ام
این گل سرخ من است
دامنی پر گل ازین گل که دهی هدیه به خلق
که بری خانه دشمن
که فشانی بردوست
راز خوشبختی هرکس به پراکندن اوست
در دل مردم عالم به خدا
نورخواهد پاشید
روح خواهد پاشید
تو هم ای خوب من این نکته به تکرار بگو
بگو
این دلاویزترین شعر جهان را همه وقت
نه به یک بار و به ده بار که صد بار بگو
« دوستم داری » را از من بسیار بپرس!
« دوستت دارم » را با من بسیار بگو !
.... فریدون مشیری .....
سلام.متشکرم ازتون.شاد باشید.
جسد سالم پادشاهی 3000 ساله در سنندج!
نگرانی مردم محلی برای سرقت آثار کشف شده در سنندج