اوج ذلت.عمق نفرت.

می نویسم . قلمم پوسیده است. 

 

اکنون بجای کربن . با نفرت می نویسم. 

 

همین دیروز بود که مثل من راه می رفت و می خندید. 

 

حالا که دیروز نیست.دیروز امروز نیست.و امروز او نیست.تا مانند من راه برود و بخندد. 

 

بیدار شو تا پایان این کابوس را برایت تعریف کنم. 

 

چشمهای خواب آلودت را به سوی من بگشای.من همه چیز را میدانم... 

 

میدانم که میله های قفست روز به روز تنگ تر و نزدیکتر میشود .و تو دم بر نمی آوری. 

 

میدانم که سهمیه نفسهایت را با ثانیه های روز تخمین می زنند. .وتو نفست را حبس میکنی. 

 

میدانم که با دیدن و نگاه کردنت به دنیا . دفتر گناهانت را پر میکنند.و تو خودت را به خواب میزنی. 

 

میدانم که آنچه به تن داری را خود نخواسته ای اما........ 

 

بیدار شو فقط تو نمیدانی. 

 

بیدار شو و نگاه کن که هویتت چه ننگی است بزرگ. 

 

خوب نگاه کن که هستی ولی هیچ نیستی... 

 

مردمکهای آز حدقه بیرون زده شان را بنگر.زمانی که بسویت خیز بر می دارند. 

 

و تحقیر های روزانه ی شان که همیشه حواله ات میکنند. 

 

 بیدار شو این تو نیستی! تو نباید این باشی! 

 

بیدار شو  و میله های این زندان جنسیت را بشکن. 

 

بیدار شو و سرت را بالا بگیر و به آندازه ی تمام نفسهایی که از تو ربوده اند.و عمیق تر از تمام  

 

لحظه هایی که ترس زنده بودن داشتی نفس بکش... 

 

بیدار شو و چشمهایت را که گرد مردگی گرفته اند .غبار روبی کن. 

 

بیدار شو و برهنگی افکار را ببین. 

 

بیدار شو و نگاه کن .بیدار شو و بخوان. بیدار شو بخواه. بیدار شو و بخند. 

 

بیدار شو و فریاد بزن. 

 

زندگی را فریاد بزن. 

 

حقت را فریاد بزن. 

 

حقیقت را فریاد بزن. 

 

و جودت را فریاد بزن. 

 

خودت را فریاد بزن. 

 

آری بیدار شو و فریاد بزن.                   

 

زن بودنت را فریاد بزن! 

                   

 

                                                                                                           همین!!

نظرات 4 + ارسال نظر
فرنوش چهارشنبه 19 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 21:57 http://www.ehsasat.com

سلام .فرنوش هستم از وبسایت احساسات دات کام ! اگه عزیزی رو دارین که می خواین صداتونو به گوشش برسونید بیاید سایت ما . در ضمن می تونید به گمشده هاتون از سایت ما پیام بدین . برای وبلاگتون هم ابزار های جدید و بی همتا آماده کردیم . قربان شما - فرنوش

رضا.ص پنج‌شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 17:30

درود بر شما!

آفرین ! فریاد بزن ! فریاد بزن !

شاید حق با آلبر کامو بود که می گفت:

( زندگی پوچ است اما بهتر ساختن دنیا در توان ماست. )

پس حالا که زنده ایم باید آزاد باشیم و آزاده !

رضا شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 14:04

سلام خوشحالم که دوباره وبلاگتو آپ می کنی موفق باشی

سلام .ممنونم که سر می زنید.شاد باشید.

رضا شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 14:06

رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید عکس تنهایی خود را در آب
آب در حوض نبود ..................
تو اگر در تپش باغ
خدا را دیدی همتی کن وبگو
ماهی ها حوض شان بی آب است
باد می رفت به سروقت چنار من به سر وقت خدا می رفتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد