در وحشت بی زوال زندگی ؛باتنی عریان وترک خورده از خشکسالی های جوانی پرسه میزنم.
کاش خورشید از هم می پاشید.و من بجای ابرهای بغض کرده می گریستم.
و اشکهایم را بر سر خودم حواله میکردم؛تا شاید رویای خنکای یک عصر پاییزی را به زور در
دل این ظهر عرق ریزان بی انتها بگنجانم.... به امید اینکه اندکی روحم ارام گیرد.
فقط چند ثانیه....
همین!
اندکی بدی در نهاد من
اندکی بدی در نهاد تو
اندکی بدی در نهاد ما
ولعنتی جاودانه بر تبار انسان فرود آمد.
ا. بامداد