و نکبت از شلوغی آغاز شد...
از زمانیکه انگشت شصت پا به پای دیگرمان هنگام راه رفتن گیر میکرد و محکم با صورت به
زندگی میخوردیم.
زمانیکه میخواستیم خلوت کنیم . اما در انبوه خودمان می لولیدیم.
زمانیکه می خواستیم بخوابیم.زنگ بیدار باش را زدند.
و حالا. سکوت .سکوت. سکوت....
برایم درست مثل یک رویاست...