کتاب داستان

و خداوند آرامش را بر ما حرام کرد. 

 

چرا پلک هایم را باز کردم؟ 

 

چرا مثل یک خون آشام تشنه به جان زندگی افتادم.و تا می شد زندگی را نوشیدم... 

 

من غافل بودم از اینکه این طعم شیرین ابدی نیست. 

 

من غافل بودم از اینکه این شراب آن شراب صد ساله نیست. 

 

این زهر است که می نوشم.زهر... 

 

به خدا گفتم این بزرگترین اشتباه تو در آفرینش بود. 

 

به خدا گفتم انگار که مست بودی و فرمان آفرینش انسان را دادی. 

 

به خدا گفتم مگر خواب بودی و ندیدی که چه کثافتی را می آفرینی؟ 

 

به خدا گفتم...به خدا گفتم... 

 

حالا زمان می گذرد . خیلی وقت است که زمان میگذرد.و هرگز دست از حرکت برنداشته است... 

 

 

و حالا خیلی دیر شده است برای شماتت خدا... 

 

من فقط به خدا گفتم.در امتحان آفرینش مشروط شده ای. 

 

 

                                                                                                  همین.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد