بیرون از گوشهای من .پشت پنجره ی ذهنم.
انگار همه چیز خیس است...
انگار باران باریده..
و شب که به زندگی فکر میکردم یادم امد که صبح من گریه کرده بودم...
من در خواب گریه کرده بودم.
من همیشه دوست داشتم که در لیوان شیار دار چای بنوشم.
درست بر عکس مادرم.
و زمانی که سرم درد میکند دوست دارم فقط عطر چای را بخورم...
انوقت لیوان شیار دار چای را در دستانم محکم میگیرم .
و با چشمان بسته همه ی چای را محکم بو میکشم .
تا سرم پر شود از عطر گرم چای.
همین.