نمیدانم این روزها تو کم شده ای یا من نیستم...
انگار که رنگ خوابهایم پریده تر ار همیشه بود.وقتی که کابوس جدایی داشت گلویم را فشار میداد
و من کبود می شدم تا بمیرم.
سر آخر نتیجه این بود که کبودی من همه از عشق بود و عشق بود و عشق بود.
و من رفتم تا با یک داستان همیشه تکراری تنها بمانم...
.
.
.
هنوز هم نمیدانم این روزها تو کم شده ای یا من نیستم؟
همین.
عجب قصه هایی داره این روزگار
www.japelgroup.blogsky.com
مرسی از سر زدنتون .البته اینا قصه نیست .غصه است.
شادباشید.