ماهی ها .ماهی های واژگون.ماهی های آویزان
ماهی ها.ماهی هایی که خون می خورند.
و رنگها تازه فهمیده اند که رنگ هستند.و جایشان را با هم عوض می کنند.
تا معنایشان تغییر کند.آنوقت سطوح شروع به شکستن میکنند و من ریزش آسمان را حس میکنم.
من دیدم . دیدم که آسمان داشت می ریخت. تا شاید به ما نزدیکتر شود. و ما کارمان راحتتر.
سر آخر من آرامش را فقط از او می طلبم و تکرار میکنم .تکرار میکنم.من همه چیز را تکرار میکنم.
تمام حرف ها را...
اما دیگر دیر شده بود.
آخر آن لحظه من دیگر کفشی نداشتم.
من کفشهایم را کندم.
همین.