شهر ما ...شهر ما مثل یک حادثه ی خنده دار است.
و کمی تلخ.
هیچکس نمیداند چطور این حادثه رخ داد!
انارها میخندند.اما چرا خون می گریند من نمی دانم؟
و همیشه رقاصه ی مذهب خوب می رقصد.
دیروز گمان میکردم که دیگر حرفی برای گفتن ندارم .اما حالا میگویم :
همه چیز مزخرف است.(کلمه ی مزخرف را فراموش کرده بودم).
من میگویم کذب است .
یک پنجره برای دیدن.برای گفتن کم است.
من برای حرفهایم تمام پنجره ها را میخواهم.
من برای تمام این پنجره ها یک حرف تازه دارم.
من فریاد خواهم زد...
و چقدر نقاشی معراج مرا با خودم گلاویز میکند.
وقتی این ذره های طلایی را می بینم دوست دارم لبخند بزنم.
حالا باز هم من گمشده ام.در میان انبوهی از اعتقادها.
در میان دریایی از علایق شخصی.
و من بدنبال کمال می گردم...
همین.
...گشتم نبود
نگرد نیست...
سخته ولی شدنیه...
....
برقرار باشین.
در این مرداب عفن و خاموش
بوی دلپذیر و آشنای زندگی
دیرگاهیست ،چونان دلمه خون چندش آور شده است.
ما زندگان مرده
به جای زندگی
مرگ را مزمزه می کنیم .
بودن را چه سود؟!
لب فرو بستن
کنار این همه ویران
برای این همه درد !