شهر من گمشده است.
در میان خودش.انبوهی از معادلات بدون جواب...پر از پوچی و هیچی.
گاهی این شهر مهم جلوه میکند و کمی دیده می شود...
اغلب کسی نمیداند چرا مهم می شود.اما ژست آدمهایی را میگیرند که انگار می دانند.
و کمی هم در این باره با دیگران حرف میزنند .که آخر حرفشان به اجاره خانه و پول
آب و برق و تلفن ختم می شود.
اما اینجا مهم نیست.انگار جز یک فیلم کمدی بیشتر نمیتواند باشد...
تمام حوادثش.تمام اتفاقهایش خنده دار است.
از عروسی هایشان گرفته تا مجالس ختمشان که عین یک خیمه شب بازی می ماند.
شهر من مثل یک اتاق شلوغ و بهم ریخته است .
مثل یک کمد؛ مثل کیف یک انسان شلخته .
اینجا اغلب هیچ چیز سر جایش نیست .و هیچکس هم کار خودش را انجام نمی دهد.
شاید خیلی خسته شده اند از این همه کارهای یکنواخت و تکراری روز و شب.
آنگاه اندکی با خود می اندیشند .البته فقط اندکی نه بیشتر ...
و بعد کنجکاویشان گل میکند که دیگران در چه حالی هستند؟؟
و کمی برای دانستن این مهم بیشتر وقت می گذارند.
اما دیگر فراموش می کنندکه بر سر جا و کار خودشان برگردند.
و برای همیشه نقش یک انسان کنجکاو را بازی می کنند.
آنگاه کم کم به موجودی به نام فضول تبدیل می شوند.
اما هیچکدامشان خبر ندارندکه فضول اند.
همه فکر می کنند که فقط کمی کنجکاوند.
همین.