شهر من گاهی دچار معلولیت ذهنی می شود.
و این باعث ایجاد خلل در همه چیز می شود.
مردمش هم دچار فلج ذهنی می شوند.
همه دهانشان همیشه باز است.و چشمهایشان دریده و گشاد.
تحمل نوآوری برایشان سخت است. و به فکر کردن به چیزهای نو و جدید آلژی دارند.
و مغزشان کهیر می زند.
از ابتکار و هیجان بیزارند و هراسان؛وعاشق رکود و خواب ابدی اند.
گاهی آستانه ی صبرشان را بالا می برند و در برابر چیزهای جدید مثل یک لاین برای اتوبوس
خودشان را کنترل می کنند.
اما از آنجایی که این آستانه هم اندازه ای دارد.کمتر از یک هفته نمی گذرد که...
این انسانهای خونگرم و راحت همه جای خیابان را سرای خود می دانند.
آنها مهربانند و حرف گوش کن .
هر چقدر هم که چکش روزگار محکم بر سرشان بکوبد ؛بر این باورند که جز این سهمی ندارند.
حالا مدتهاست که چکش می کوبد و دست از کار بر نداشته .
و اینها هنوز می خندند و قلبهای مهربانشان می تپد.
همین.