آرزو میکنم چشمهایم برای همیشه کور باد.
لبهایم برای همیشه بی کلام بماند.
و دستهایم برای همیشه خالی و سرد.
اگر این منم...چرا که من این ننگ را نخواسته ام.
.
.
.
حالا از رنگ صورتم می ترسم.وقتی به آینه خیره می شوم.
وقتی خبر این بی هویتی را می شنوم.
راه ها به رویم بسته می مانند.و دیگر مغزم فرمان نمی دهد که بروم یا بمانم.
این روزها با خود می اندیشم ،اگر رفتنی در کار باشد!
بعدها شرم اینکه:چرا؟ بر پیشانی ام می ماند
و اگر بمانم ،چه سود از این ماندن!
.
.
.
حالا هستم.اما بودنم چنان که نا بودن،همچو خورشیدی که ننماید...
همین!